بین ما فاصله هیچ است هنوز!!!

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دیشب خوابتو دیدم!!!! خیلی واسم جالب بود.. با چند تا از فامیلامون اومده بودیم خونتون.. انگار پسر عمم دوستت بود.. تو از اتاق اصلا در نمیومدی و من خیلیییی حرص میخوردم که چرااا نمیای ببینمت .. دو روز اول اصلا در نیومدی از اتاقت روز سوم همه گفتن چرا نمیای با ما غذا بخوری چرا نمیای پیش ما بشینی؟ اون روز واسه ناهار اومدی بیرون..منم موهامو نارنجی کرده بودم و خیلی جا خوردی و همینجوری موندی.. و دقیقااا نشستی روبروم.. داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.  دوست داشتم بپرم بغلت .. دوست داشتم انقدررررر بوست کنم تا سیر بشم.. دوست داشتم ساعت هااا فقط بشینمو بهت نگاه کنم.. وای که چقدرررر دلم واست تنگ شدددددد..خیلی خواب خوبی بود.. دوسش داشتم.. راستی تولدمم مبارک.. یادت رفت بهم تبریک بگی بین ما فاصله هیچ است هنوز!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت بین ما فاصله هیچ است هنوز!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : door-gahee-nazdik بازدید : 88 تاريخ : شنبه 17 دی 1401 ساعت: 14:41

همین که هستی
همین که لا به لای کلماتم نفس می کشی
راه می روی
در آغوشم می گیری
همین که پناه واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی "تو"یی یتیم نشده اند
کافیست برای یک عمر آرامش
باش حتی همین قدر دور
حتی همین قدر دست نیافتنی...

بین ما فاصله هیچ است هنوز!!!...
ما را در سایت بین ما فاصله هیچ است هنوز!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : door-gahee-nazdik بازدید : 65 تاريخ : شنبه 17 دی 1401 ساعت: 14:41

دمه وقتی بهم گفتی مینا بهتره رابطمونو کم کنیم و کمتر با هم باشیم و ما به هم نمیرسیم و این چیزا (حالا البته دقیقا یادم نیست چیا گفتی) با خودم گفتم چون الان کار نداره این حرفارو میزنه.. وقتی بره سر کار قطعا میاد خاستگاریم قطعا به هم میرسیم.. تمام اون روزا و اون شبا هر لحظه با خودم همین و میگفتم.. یادمه وقتی زنگ زدی و بهم گفتی مینا رفتم سر کار اونم بانک خیلییی خوشحال بودم.. یادمه ظهر از سرکار رفتم خونه و مامان توو اشپزخونه بود گفتم مامییییی فواد استخدام شد.. داشتم بال در میاوردم گفتم خدایا شکرت حالا دیگه مطمئنم میاد خاستگاریم .. یه چند ماه گذشت و تمام اون لحظات میگفتم مینا عجله نکن بزار یکم سرکارش جا بیوفته یکم خودشو جمع و جور کنه میاد دیگه.. نمیدونم چرا اصلا به این که نیای فکر نمیکردم!!! حتی یک درصد!!!  وقتی زنگ زدم و گوشیت خاموش بود اوایل میگفتم شاید سرکار شارژ نداره شاید خستس گوشیشو یادش رفته بزنه شارژ شاید شاید شاید.. کم دیگه گفتم نه نکنه اتفاقی افتاده دیگه نتونستم طاقت بیارم و به ندا گفتم زنگ بزنه.. وقتی فهمیدم سالمی اشک از چشمام ریخت و گفتم فواد رفت.. ولی بازم ته دلم باورم نشد .. وقتی اون شب زنگ زدی و گفتی ازدواج کردی همه چی تموم شد... من موندم و کلی خاطره و یک دنیا حسرت.. چه روزا و شبای بدی بود دیونه شدم افسرده شدم رفتم باشگاه رفتم سرکار با دوستام همش بیرون بودم ولی هیچکدوم اینا حالم و خوب نمیکرد ولی اصلا از خودم نمیپرسیدم چرا فواد به خانوادش نگفت!!! تا این که یه روز ندا که دید خیلیی حالم بده گفت چرا نیومد چرا به خانوادش نگفت؟!! اون روز بود که با خودم گفتم واقعا چرا این ریسک و نکرد که به خانوادش بگه!!!! هر روز و هر شب این شد سوال ذهن من .. بالاخره خودمو جمع و جور کرد بین ما فاصله هیچ است هنوز!!!...ادامه مطلب
ما را در سایت بین ما فاصله هیچ است هنوز!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : door-gahee-nazdik بازدید : 81 تاريخ : شنبه 17 دی 1401 ساعت: 14:41